بهار، فصلی تکراری نیست. بهار، معرفتی دست نیافتنی نیست. بهار، حسی عجیب و دور از ذهن نیست. بهار، موسیقی زیبایی زندگی و نگاه قشنگ ما به طبیعت است.
عید، تولد دوباره انگیزه رویش است. عید، بازدید سر زده از ساکنان کوچه های فراموش شده است. عید، غبارروبی آیینه دل و ورق زدن کتاب قطور خاطرات رنگ باخته اما دل زنده است. عید، می تواند هر روز باشد و بهار بهانه ای برای عیدی گرفتن .
به روزهای پایانی آخرین ماه سال نزدیک می شویم. دغدغه های یک ماهه بانوان ایرانی برای خانه تکانی و خرید وسایل سفره
هفت سین و عوض کردن چیدمان خانه با وسایل نو تقریبا رو به اتمام است. بچه ها هم با قراری قبلی طی رسومی ننوشته اما قانون شده با تق و لق کردن حضورشان سر کلاس ها نشانه های رسیدن تعطیلات عید را بیشتر و بیشتر کرده اند.
مرد و زن، کوچک و بزرگ برای خرید لباس های عید در بازار و مراکز خرید ساعت های زیادی را می گذرانند و مغازه دارها و دست فروش ها در آخرین روز اسفند ماه با تخفیف های آنچنانی، آتش به مالشان زده اند.
ماهی قرمز در تنگ بلور می رقصد و گلبرگ های گل نیز با گونه هایی سرخ رنگ در سفره هفت سین، جلوه نمایی می کنند. بازار تخم مرغ رنگی و سکه و سماق و سمنو و سبزه و سیب در این سفره داغ داغ است؛ حتی کسی جرأت نمی کند سیر را فراموش کند.
مادر بزرگ ها و پدربزرگ ها اسکناس های نو را لای برگ برگ قرآن گذاشته اند تا عیدی بچه ها متبرک شده و برکتشان صد چندان شود.
اما در این شهر پرهیاهو کسانی هستند که فراموش شده اند. کسانی هستند که دوست دارند پای سفره هفت سین خانواده بنشینند و دعای لحظه تحویل را بخوانند. کسانی هستند که به فکر لباس نو و خانه تکانی و خرید آجیل شب عید نیستند و تمام ذهنیتشان مشغول شمارش روزهای هفته است و چشمانشان به در که آیا فرزندانشان برای تبریک سال نو به آسایشگاه خیریه سالمندان و معلولان کهریزک می آیند؟
کاش بودید و می دیدید که در تلخ ترین و سخت ترین لحظات تنهایی، در تنگ ترین حوصله برای حرف زدن و شادبودن، هیچ سلامی را بی پاسخ نمی گذارند و هیچ لبخندی را با بی تفاوتی جواب نمی دهند.
در آخرین روزهای سال 90 به دیدن این بزرگواران در آسایشگاه خیریه سالمندان و معلولان کهریزک رفته ام. در آنجا هم مددکاران با تعویض پرده و گردگیری تخت ها و ویلچرها گویی می خواهند فضای سال نو را برای ساکنان خانه مهر و صفا بازسازی کنند.
اما به راستی کدام یک از این مددکاران می توانند خانه غم زده دل ساکنان اتاق های شماره دار آسایشگاه را گردگیری کنند. نگاه کدام یک از پرستاران می تواند غبار نشسته بر قاب چشمان معلولان و سالمندان کهریزک را بشوید و دیدگانشان را چون دل نازنین شان صاف و آیینه وار سازد.
وقتی با مهندس بهنود، بیمار ام اس که در آلمان تحصیل کرده و اکنون به خاطر عوارض بیماری، ویلچر نشین شده است هم صحبت می شوم؛ برایم می گوید: » عید اینجا حال و هوای خانه های شهر را ندارد. دلمان اینجا تنگ تنگ است و چشم انتظار کسانی که شاید به دیدارمان بیایند و شاید هم نه » او می گوید: «رنگ آبی را دوست دارد؛ اما رنگ پرده های اتاقش را که بنقش روشن است خودش انتخاب نکرده است.» او با لبخند می گوید: «از بین شیرینی ها سوهان قم را و از بین روزهای سال روز تولدم را بسیار دوست دارم. »
مهندس رسول امینی، جوانی که هنوز دهه سوم زندگی را به میانه نرسانده نیز اگر چه در برابر سؤالاتم سکوت اختیار کرده؛ به خوبی مشخص است که از بودنش در آسایشگاه آن هم در دوران تعطیلات عید راضی نیست.
در راهروهای ساختمان بیماران ام اس که قدم می زنم؛ با خودم فکر می کنم چه به سر عاطفه و حس انسان دوستی ما می آید که اینچنین سنگ دل می شویم. چه وقت می توانیم اسم «آدم» را روی خود بگذاریم؟ وقتی عزیزانمان را در کنج تنهایی و تلخی بیماری رها کرده و پی زندگی و سرنوشت نامعلوم خود می رویم!
وجه تمایز ما با نباتات و سایر جانداران چه زمان و در چه بعدی خود را بارزتر نشان می دهد؟ زمانی که در شادی ها کنار یکدیگر هستیم یا زمانی که زندگی روی خشن و سخت خود را به ما نشان می دهد و به هم پشت می کنیم.
پاسخ دادن به این سؤالات با دیدن ساکنان آسایشگاه فقط عرق شرم بر چهره من می آورد. به راستی اینجا آسایشگاه نیست؛ اینجا برای من و تو و کسانی که عابر آن هستند مکانی برای توقف زمان است؛ لحظه ای که نبض زمان در دست عقربه های ساعت از کار می افتد و تو متحیر از تنهایی بشر در اوج شلوغی پیرامونش می شوی.
ساختمان سالمندان نیز دل تنگی دارد. یکی از مادربزرگ ها که رنگ چشمانش به سبزی طراوت بهار است و دوستانش می گویند قشنگ شعر می سراید ؛ قول می گیرد اسمش را ننویسم و سخن را این گونه آغاز می کند:«بچه هایمان را با هزار امید و آرزو بزرگ کردیم. حرف زدن و راه رفتن را مثل معلمی صبور در چندین سال یادشان دادیم .وقت بیماری پرستارشان بودیم، برای ازدواجشان آستین بالا زدیم و کل کشیدیم و با پدر و مادر شدنشان ما هم پدر بزرگ و مادربزرگ شدیم. نمی دانم این عنوان «بزرگ » که بر چسب نام مادری و پدری مان شد؛ چقدر ما را ناتوان کرد! گم شدیم در اوج بزرگی، نادیده گرفته شدیم درست وقت کم شدن قدرت بینایی و رها شدیم وقتی که ناتوان از حرکت بودیم و این سرنوشت را بهار و عید عوض نمی کند.»
مادر سرزنده شمالی نیز در حالی که دستانش را در هوا تکان می دهد می گوید: « از قدیم و ندیم هم می گفتند دوست داشتن اجباری نیست ؛ دخترجان ! دوست داشتن که دلیل نمی خواهد؛ دل می خواهد. دل فامیل ما برایمان تنگ نمی شود و اصلا با نبود ما راحت زندگی می کنند؛ ما هم با یکدیگر خوشیم . » بعد ادامه می دهد: «پدر و مادرم فوت شده اند و من فقط آرزوی دیدن آنها را دارم. عیدم زمانی است که بمیرم و به آنها برسم .»
وقت اذان است. مادر بزرگ ها و پدر بزرگ ها آستین ها را برای وضو گرفتن بالا زده اند و من وقتی دستان زحمت کشیده و قد خمیده آنها را از پشت به نظاره می نشینم یاد زمانی می افتم که مادر قدش را خمیده می کرد تا دستم به دستش برسد و زمین نخورم، پدر دو زانو به زمین می نشست تا بر کولش بنشینم و دستم به طاق آسمان برسد و حال در خانه سالمندان تعداد زیادی از این پدر و مادرها اینچنین تنها با عصا و واکر می روند، تا وضو بگیرند و برای من و تویی که آنها را فراموش کرده ایم عاقبت به خیری را از خداوند بخواهند و قطعا هم حاجت روا می شوند.
آری ؛ برای آنها هم بهار سبز و طبیعت دل انگیز به حیاط آسایشگاه قدم می گذارد. برای او هم توپ تحویل سال به صدا در می آید ، سفره هفت سین در ساختمانشان چیده می شود. چشن بزرگی می گیرند و شیرینی و شربت و شاید هم سبزی پلو با ماهی می خورند و دعای حول حالنا الی احسن الحال می خوانند، اما چه کسی از ته دلش برای فرزندانش برای اقوامش خبر خواهد برد. کفتر دل را جلد گنجه تنهایی خود کرده است.
در حیاط آسایشگاه با دختر جوانی برخورد می کنم که می گوید: «خواهر زاده یکی از بازیگران صدا و سیما است و پدرش هم از نویسندگان خوب ایران است. مطمئن است که پدرش برای عید او را به خانه می برد و تعطیلات خوبی را با هم می گذرانند. او می گوید : آسایشگاه را خیلی دوست دارد و همه کسانی راکه برایشان زحمت می کشند خاله صدا می کند. »
این دختر جوان هم که دوست ندارد اسمش را بنویسم می گوید: هر وقت بابا به من سر می زند بهار برای من به وجود می آید. بهار باید در دل آدم ها باشد . عید یک روز نیست بلکه عید واقعی می تواند تمام روزهایی باشد که به فکر دوستان و عزیزان خود هستیم و کنار آنها زندگی می کنیم.
وقتی از خوبی مردم و خوبی های زندگی در آسایشگاه برایم تعریف می کند و از اینکه بهار حیاط اینجا سبز و قشنگ مثل بهشت می شود؛ تعجب نمی کنم. او به عشق پدر و خانه ای که هر چند ده روز یک بار به آنجا می رود ، به امید روزهای جمعه که پدر به دیدنش می آید و به شوق لباس های نو و عیدی که قرار است بگیرد این همه سرزنده و شاد است و این آدم های کهریزک چقدر قانع و مهربانند و ما چقدر کم لطف و نامهربان .
هنگام گذر از راهرو با رضا بختیاری بازیگر نقش هملت در مستند « کهریزک چهارنگاه» آشنا می شوم . تیپ هنری دارد . سایر بازیگران این مستند که اپیزود دوم آن « هملت در کهریزک » نام گرفته است نیز هر کدام با خوشحالی از اقبالی که به این بخش از کار شده بود با هم صحبت می کردند.
خلاصه در آخرین روزهای زمستان سال 90 با حضور جمعی از هنرمندان در خیریه کهریزک، بهار در کنج دل خانه معلولان آسایشگاه چنان رخنه کرده بود که درخت باورشان با جوانه های سبز امید و زندگی به بار نشسته بود.
کاش هنرمندان به عنوان چهره های دوست داشتنی و ورزشکاران به عنوان قهرمانان ملی و مردم چون دوستانی همزبان ، هر از گاهی دل به دل شکسته ساکنان خانه مهر و صفا می دادند
از چرخیدنم در کهریزک ساعتی می گذرد ؛ ساختمان ها تمام نشده اند، ساکنان این آسایشگاه مهربان تر از آنند که بشود ترکشان کرد ، حرف های ناگفته طولانی تر از آنند که بشود نوشت ، نگاه ها خواهان تر از آنند که بتوان وصفشان کرد ولی وقت تنگ است و عید نزدیک! آمدم تا با تیتر درشت بنویسم : زود دیر می شود ، برای آغاز بهار در کهریزک زودتر از تقویم و طبیعت اقدام کنید و به دیدار ساکنانش بروید که بهار دل آنها در دیدار شماست.
منیره غلامی توکلی