عمیق شدن بیش از حد در یک حوزه نظری یا حرفه ای و شاید عدم توجه کافی به نقدها و نظرهای انتقادی گاهی موجب نادیده گرفته شدن برخی واقعیتها می شود. در مددکاری اجتماعی و سایر حرفه های یاورانه نیز اتفاق مشابهی ممکن است رخ دهد. تعصب بیش از حد به نام یا کارکرد یک حرفه، شغل یا نظریه می تواند باعث غفلت از ذات حرفه یا هدف نهایی علم یعنی کشف حقیقت گردد. راه کشف حقیقت برای افراد حرفه ای قرن 21، به کار گیری تفکر انتقادی است که محقق را ملزم می کند تا هر نظریه، باور رایج یا اظهارنظری را که فاقد شواهد مکفی اند به دیده تردید بنگرد و مدام در پی شواهدی باشد که می تواند فرضیات و باروهای موجود را به چالش کشانده و متزلزل کند. این یادگار روش شناختی پوپر، به هر حوزه ای از علم کمک می کند تا رخنه ها و نقاط ضعف خود را بشناسد و در مقابل اتهامات و انتقادات سایرین رویین تن شود.
در ادامه، تعدای از باورهای آمیخته با افسانه را که غالباً در منابع و متون مددکاری اجتماعی دیده میشود و فاقد توجیه علمی هستند مرور میکنیم:
1. باور: افراد آموزش دیده حرفه ای که در حرفههای یاورانه تحصیل کرده اند و مدرک دانشگاهی گرفته اند نسبت به افراد آموزش ندیده و فاقد مدرک، کمکهای حرفه ای موثرتری ارائه میدهند.
واقعیت : همانگونه که داوس (1994) مینویسد، بین آموزش، مدرک تحصیلی و تجریه رابطه ای وجود ندارد. افراد غیرحرفه ای که بتوانند همدلانه کار کنند غالباً موثرتر از افراد حرفه ای تعلیم دیده عمل میکنند (گامبریل 1999) . در نتیجه، مطالعه ای که افراد حرفه ای تعلیم یافته و دارای مدرک برای اثبات اثربخشی هر نوعی از درمان انجام میدهند و در آن کمکهای حرفه ای و غیرحرفه ای را با هم مقایسه نمی کنند چندان معتبر نخواهد بود. خوانندگان پژوهشها باید بدانند که سایر اشکال کمک نیز ممکن است اثربخش باشند و رویکردهای دیگری مانند گروههای خودیار یا درمانهای غیر رسمی که درمانگران سنتی و طبیعی انجام میدهند نیز ممکن است به خوبی یا حتی بهتر از کمکهای افراد حرفه ای تعلیم دیده باشند. استفاده صرف از افراد تعلیم دیده در مطالعهها حجم اطلاعاتی را ما میتوانیم برای خوانندگان پژوهشمان فراهم آوریم محدود میکند و ممکن است به نتایج غیرقابل دفاعی ختم شود و ما را سرگردان کند.
2. باور: هرچه یک مددجو مدت طولانی تری با مددکار اجتماعی ملاقات کند، احتمال بیشتری دارد که سوالهای مهم زندگی او پاسخ داده شود و عملکرد بهتری پیدا کند.
واقعیت: هیچ رابطه ای بین مدت زمان درمان و عملکرد اجتماعیِ بهتر وجود ندارد. در حقیقت، سلیگمن 1995 دریافت مددجویانی که شش ماه تحت درمان بوده اند به اندازه مددجویانی که دو سال تحت درمان بوده اند بهبود عملکرد را گزارش کرده اند. این حکم در مورد ادعای دیگری که میگوید درمان طولانیتر به درمان عمیقتر میانجامد نیز صادق است و هیچ مدرک متقنی وجود ندارد که تأیید کند درمان طولانیتر، عمیقتر است و یا حتی درمان عمیق تر اثربخش تر از درمانهای سطحی است.
3. باور: ضربههای دوران کودکی لزوماً فرد را در بزرگسالی دچار مسئله میکنند. این یکی از پایههای رواندرمانی نوین است و ممکن است درباره برخی از افراد صادق باشد، اما آیا برای همه افراد صدق میکند؟
واقعیت: پژوهش هایی که در مورد کودکان و بزرگسالان آزاردیده صورت گرفته با سه باور رایج در خصوص مراحل رشدی انسان در تعارض است: 1- همه انسانها مراحل رشدی مشترکی را طی میکنند 2- ضربههای دوران کودکی قطعاً به نقص عملکرد در بزرگسالی میانجامد (بنارد، 1994؛ گارمسی، 1994 ) و 3- برخی از شرایط، روابط و عملکردهای فرهنگی آنقدر آسیب زا و مسئلهسازند که قطعاً به مشکلاتی در عملکرد اجتماعی و عاطفی کودکان بزرگسال خانوادهها و جوامع منجر میشود (راتر، 1994). شاید به عنوان بهترین مطالعهای که در مورد مقاومت کودک در برابر آزار و تأثیر آن در فرایند رشد اجرا شده است بتوان به پژوهشی طولی که ورنر و اسمیت (1992)در سال 1955 انجام دادند اشاره کرد. ورنر و اسمیت (1982) در گزارش اولیه خود آورده اند از هر سه کودکی که با ابزارهای متعدد اندازه گیری، در معرض خطرات جدی در بزرگسالی تشخیص داده شده بودند، یک نفر، در 18 سالگی به جوانی دارای عملکرد بسیار خوب تبدیل شده بود. در گزارش مراحل بعدی تحقیق نیز ورنر و اسمیت (1992) عنوان کرده اند که دوسوم از دوسوم باقی مانده که تصور میشد در معرض آسیب جدی باشند، در 32 سالگی به بزرگسالانی سالم و مسئولیت پذیر تبدیل شدند. یکی از نظرات اولیه آنها در نتیجه گیری تحقیق آن بود که انسانها دارای توانایی خودبهسازی[1] هستند. این نویسندگان از این پژوهش 30 ساله نتیجه گیری کرده اند که برخی از عواملی را که به خودبهسازی منجر میشوند میتوان شناسایی کرد و یکی از عواملی که باعث سلامت عاطفی بهتر در بسیاری از کودکان میشود، وجود رابطه مستمر و حمایتی با حداقل یکی از بزرگسالان است. این بزرگسال (در یک مورد یکی از همسالان این نقش را داشت) لزوماً یکی از اعضای خانواده نیست و الزامی برای حضور مستمر فیزیکی او وجود ندارد، بلکه در بسیاری از موارد ممکن است معلم، درمانگر، یکی از بستگان، مدیر یا یک دوست خانوادگی ایفا کننده این نقش باشد. این نوع روابط، حس مورد حمایت بودن را برای کودک به ارمغان میآورد و به ایجاد یا رشد ظرفیتهای خودبهسازی منجر میشود. به اعتقاد ورنر و اسمیت، گذر از حس ناکامی و ناامیدی و به حس کامیابی و شکوفایی، تدریجی و زمانبر است.
این یافته با یافتههای پژوهش هایی که در مورد رفتار بسیار ضد اجتماعی کودکان انجام داده اند همسویی دارد. وزارت بهداشت[2] (ساتچر 2001) در مرور پژوهش هایی که در مورد جوانان انجام داده بودند، اعلام کرد که “اکثر کودکان بسیار پرخاشگر یا دارای اختلالات رفتاری به افرادی آزارگر تبدیل نمیشوند.” (ص.9) . به همین ترتیب، وزارت بهداشت گزارش داد که بیشتر پرخاشگریهای دوران جوانی به تعقل و رفتارهای بالغانه ختم میشوند. در این گزارش همچنین توضیح داده میشود که وقوع تغییر در کودکان خشن به برنامههای درمانی، بلوغ و عوامل زیستی-اجتماعی (قابلیت خودبهسازی یا آنچه اخیراً غالباً تحت عنوان مقاومت از آن یاد میشود) بستگی دارد که در زندگی بسیاری از آزارگران نوجوان تأثیرگذار هستند. در این پژوهش و سایر پژوهشهای مشابه گزارش شده است که افراد غالبا (به خودی خود) تغییر میکنند و درس گرفتن از تجارب پیشین یکی از مهم ترین دلایل تغییر است.
نگرش مثبت فرد به زندگی میتواند بر سلامت جسمانی و روانی او تأثیر مهمی داشته باشد. این ادعا را یک مطالعه طولی در مورد جمعیت زنان کاتولیک میدوست[3] تأیید میکند. (دانر، اسنودن و فریزن[4]، 2001) مطالعات طولی در مورد بسیاری از جنبههای زندگی و بیماری هایی که در این جمعیتها وجود دارد ما را به این نتیجه میرسانند که شرکت کنندگان در پژوهشها در حدود بیست سالگی هر چه جملههای مثبت تر و تأیید کننده تری نوشته اند، طول عمرشان؛ حتی گاهی حدود ده سال بیش از میانگین طول عمر اعضای انجمنهای مذهبی تصور شده است و حدود بیست سال بیشتر از جمعیت عادی عمر کرده اند. بسیاری از زنانی که نمونه این پژوهش را تشکیل میدادند، نود سال یا بیشتر عمر کرده و زندگی خوبی داشته اند. در یک نمونه 650 نفری از اعضای این انجمن، 6 نفر بیش از 100 سال سن عمر کرده بودند. البته بعضی از افراد گروه نمونه از مشکلات شدید جسمانی رنج میبردند، اما تعداد آنها بسیار کمتر از جمعیت عادی بود و این مشکلات معمولاً در سنین بسیار بالا شروع شده بود. گرچه برخی از اعضای انجمن در کودکی ضربات شدیدی را تجربه کرده بودند، طول عمر و سطح سلامت آنها نشان میداد که افراد مقاوم قادرند بر تحربههای ناخوشایند دوران کودکی غلبه کنند و زندگی مولد، موفق و شکوفنده ای داشته باشند.
4. باور: رابطه درمانی برای عملکرد موفق مددکاری اجتماعی موفق بسیار مهم است. واقعیت: گلسو و هایس[5](1998) با اشاره به اهمیت مفهوم رابطه در منابع و متون حرفه ای معتقدند که ما باید از چیزی که به آن رابطه بین مددجو-مددکار اجتماعی گفته میشود درکی صحیح و روشن داشته باشیم و مینویسد: ” از آنجا که مدتهای طولانی است به رابطه درمانی در رشته ما جایگاهی خاص و مهم داده شده است، میتوان انتظار داشت تعاریف زیادی از مفهوم رابطه، پیشنهاد شده باشد. اما در حقیقت، کار تعریفی اندکی انجام شده است” (ص.5) چامبلس[6] (2001) برای تعیین موثرترین رویکردها به درمان، تأثیر بیش از 75 رویکرد درمانی را مورد مطالعه قرار دادند. این نویسندگان تنها شواهد اندکی مبنی بر ارجحیت یک رویکرد بر رویکردهای دیگر پیدا کرده اند. البته در بحث منطقی تر بودن یک رویکرد به درمان، آنها پروتکلهای درمانیای را یافته اند که به نظر میرسد در مقابله با انواع خاصی از مشکلات موثرتر بوده اند؛ اما نه برای همه مشکلات و نیز نه به سبب کیفیت رابطه درمانی.
در فصل بعد به مسائل و موضوعات مرتبط با رابطه کمکی مددجو-مددکاراجتماعی با جزئیات بیشتر پرداخته خواهد شد. اگرچه بسیاری از ما معتقدیم که این رابطه، کلیدی است و تجربههای ما در برخورد با مددجویانمان ما را به این باور رسانده است که کیفیت رابطه مددجو-مددکار اجتماعی برای تغییر مثبت، حیاتی است واقعیت این است که شواهد موجود درباره اهمیت فوق العاده این رابطه برای پیشرفت مددجو، بسیار اندک است.
چرا تفکر انتقادی برای مددکاران اجتماعی مهم است؟
در حرفه ما مسائل ساده کم پیدا میشود و راه حلهای ساده، از آن هم کمترند. تنها در صورت برخورداری از مهارتهای تفکر انتقادی میتوانیم مسائل پیچیده را بهتر تبیین کنیم و به جای آسیب رساندن به مردم کمک کنیم. با تفکر انتقادی مددکاران اجتماعی میتوانند ادعا کنند عاملان تغییر اجتماعی اند و نه عاملان کنترل اجتماعی.
در حیطه هایی که مددکاران اجتماعی وارد عمل میشوند به ندرت میتوان پاسخهای سیاه و سفید پیدا کرد. درست است که در مددکاری اجتماعی، شخص مددجو محور و مرکز اقدام است، اما سایر بازیگران کلیدی یعنی خود مددکار اجتماعی، خانواده ها، سازمان، جامعه یا اجتماع هم میبایست مدنظر گرفته شوند. به عبارت دیگر، مددکار اجتماعی میبایست در مقابله با یک موقعیت، به اطلاعات، ارزشها و نظرگاههای مختلف توجه کند. با این توصیف، تفکر انتقادی برای مددکاران اجتماعی بسیار حیاتی است.
(برگرفته از کتاب “مددکاری اجتماعی در قرن 21 ” . مورلی گلیکن، مترجمین: عباسعلی یزدانی و الهام محمدی. 1392. تهران: انتشارات جامعه شناسان. چاپ اول- فصل پنجم : اهمیت تفکر انتقادی و پژوهش در مددکاری اجتماعی)
[1] -self-righting
[2] – Surgeon General
[3] – Midwest
[4] – Danner, Snowdon, & Friesen
[5] – Gelso & Hayes
[6] – Chambless
درود بر آقای یزدانی عزیز به پاس ترجمه وزین و مترقی و منتقدانه در کتاب مذکور. به دنبال ترجمه فوق گشتم و هنوز نایاب است. امید که به کارهای ماندگار همچنان ادامه دهید. از حمایت شما در باب عدم تعطیلی پایگاههای البرز سپاس.
عالی بود ممنونم
با سلام از زحمات شما افراد غیر تعلیم دیده که با همدلی کار کنند ایا بهتر از افراد اموزش دیده که همدلی و مهارت های دیگر را آ موزش دیدند می توانند کار کنند پس نقش دانش مددکاری به عنوان یک حرفه در کجا جای دارد البته چنانچه مددکار بتواند از مهارت و هنر خویش استفاده کند که اینگونه افراد را در مسیر درست ههدایت کند اثر بخشی بالایی دارد
آقای یزدانی عزیز لطفا مرقوم فرمایید تحت عنوان یک مقاله در سایت تفاوت بارز مددکار اجتماعی با مشاور چون یک مشاور مشاوره با فرد و خانواده وی دارد و مددکار اجتماعی نیر همینطور حد و مرزها کجاست آیا یک روانشناس می تواند ادعا کند که روان شناس یک مددکار موفق است بدون داشتن دانش مددکاری ؟
چاپ کتاب مددکاری اجتماعی در قرن ۲۱ را لطفا تمدید فرمایید
مصاحبه ومشاوره و فرق آن دو را از دید مددکاری لطفا بیان کنید توضیح شما مرا در حرفه ام یاری میکند البته مطالعه کردم ولی نظز شما آن را کامل می کند با تشکر و احترام
با سلام و احترام
ممنون از ترجمه ی بسیار روان شما و از اینکه اونرو در اختیار مطالعه ی عمومی قرار دادید. با گفته های نویسنده ی متن بدون شک موافقم اما کمی توجه به تفاوت های فرهنگی جامعه ی ما و نویسنده ی کتاب هم لازمه، به واسطه ی چند سال تجربه ی کار و ارتباط با سازمان های امدادی و رفاهی مثل کمیته امداد و سازمان بهزیستی ، پس از خوندن این متن، نکاتی به ذهنم رسید که بد ندیدم با دوست عزیزم آقای یزدانی مطرح کنم:
۱- متاسفانه در سازمان های رفاهی ذکر شده، بخصوص در استان های محروم و کمتر مورد توجه قرار گرفته مثل ایلام، لرستان و خوزستان و… چون سیستم جذب نیرو به صورت قومی و با کمترین توجه به شایستگی افراد صورت میگیره، نیروهای شاغل معمولا آموزش ندیده و بدون تحصیلات دانشگاهی هستند(هرچند که به لطف دانشگاه های علمی کاربردی همه به نوعی تحصیلات دارند!) و باورشون اینه که این قبیل نیروها چون تجربه کار رو درطی سال ها کسب کردند خیلی بهتر از دانشگاه رفته ها و آموزش دیده ها میتونن با مراجعین برخورد کنند و اقداماتشون مؤثر تره و بعضا حتی از اصول اولیه ی تعاملات انسانی هم آگاه نیستند چه برسه به حفظ شأن و مقام انسانی، رابطه حرفه ای و…
در نتیجه باور اولی که شما بهش اشاره کردید در این سیستم ها اصلا شکل نمیگیره!!! اصلا نیروی حرفه ای به چشم یک فرد عجیب الخلقه دیده میشه و همه با ذره بین عیب یابی بهش نگاه میکنن
در این فضا هر اقدام حرفه ای هم محکوم به شکسته چرا که باور عموم بر اینه که کارحرفه ای ماله کتاب و دفترهای دانشگاهیه! قابلیت اجرایی نداره!
بقیه ی باورها هم به همین شکل
اصلا شاید بهتر باشه بگم در برخی از جاهای کشور اصلا نگرش درستی نسبت به ذات حرفه ی مددکاری اجتماعی وجود نداره که باور درست یا نادرستی در موردش شکل بگیره، حرفه ای ها و آموزش دیده ها تحقیر میشن، یک تنه در مقابل همه ی مشکلات ساختاری قرار میگیرن، حرف هاشون به جرم آگاه بودن و آگاهانه حرف زدن مورد تمسخر قرار می گیره و توانمندی هاشون زیر سوال میره!…
درد دل بسیار و مجال صحبت کم
بگذریم
بازهم از انتشار این مطلب ازمترجمین متن و مدیر سایت تشکر می کنم.
به نام خدا
با احترام وعرض ادب در خصوص مطالب نگاشته شده ، مطالعه نمودم وبسیار بهره بردم .اما نکاتی چند پیرامون موضوع اول (مددکاران تجربی)به نظر می رسد که شایسته است تقدیم نمایم.
اول اینکه بایسته است هر انسانی را با خودش در ابتدا مقایسه نمود وسپس با دیگران. واین بدان معنی است که فردی که کار مددکاری تجربی انجام می دهد اگر تجربه را با زینت علم مزین نماید به تحقیق شایسته تر است . واگر اینگونه باشد اعتلای خود وجامعه را حادث خواهد شد.
دوم اینکه اصولا تجربه از صفر برای هرفرد ،امری موهوم است واگر اینگونه شد هیچ پیشرفتی در جامعه جایگاهی نخواهد داشت.واین در حالی است که تجربه به این معنی صحیح است که هر فردی از ذخیره دانش دیگران بهره برده وتجربه خود را بر آن ذخیره بیفزاید ،ودر واقع خشتی بر خشت دیگر نهد که این همان علم است و در واقع تجربه ای که از علم خالی باشد بلا فایده خواهد بود.
سوم اینکه قصه این کار (مددکاری تجربی)به این میماند که فردی در بیمارستان کار می کند و وظیفه اش زدن آمپول و پانسمان است که البته کار شریفی است ،ولی در همین هنگام سخنان پزشک را می شنود وبه اصطلاح تجربه کسب می کند .آیا بنده وشما جهت انجام امور درمانی وعمل جراحی به ایشان مراجعه می کنیم؟ یا اینکه نزد پزشک حاذق ومتخصص می رویم. واینکه هر کس روپوش سپید بر تن کرد اورا دکتر خطاب نموده واجازه می دهیم مارا درمان نماید؟ویا اینکه برای جراحی بیماری قلبی نزد دندان پزشک میرویم ؟صرف اینکه او هم پزشک است؟
ودر آخر اینکه اصولا مگر نه اینگونه است که در همه مفاهیم دینی وغیر دینی نجات یک فرد به مانند نجات بشریت وزوال او مانند زوال بشریت است.مگر انسان موجود آزمایشگاهی است که ما روی اوآزمایش انجام داده وتجربه کسب کنیم واگر اشتباه ما برروی او انجام شد مسولیت آن بر عهده کیست ؟
آیا این ظلم به انسانیت وحقیر شمردن جایگاه انسان وپائین آوردن او تا حد موجود آزمایشگاهی نیست ؟که خدا نیز فرموده اشرف مخلوقات است وبه خود آفرین گفته بر آفریدنش واو راجانشین خود در زمین قرار داده است؟
البته به نظر می رسد چنین مفاهیمی توسط کسانی که فارغ از علم به این حرفه می پردازند منتشر می شود تا نقائص کار خود را توجیه نمایند.لازم به ذکر است که مددکاران اجتماعی مانند برخی دیگر، افراد از پشت میز دانشگاه بر خواسته و بی تجربه نیستند؟بلکه در کناراساتید مجرب به مدت دو سال کارورزی انجام داده وکوچکترین اشتباه آنها رصد شده وتحت تعلیم قرار گرفته اند وعلم وتجربه صحیح را در کنار هم آموخته اند .
در پایان باید به عرض برسانم دغدغه خواهر گرامیمان صحیح بوده واینکه با وجود مددکاران متخصص چه ضرورتی در استفاده از غیر متخصصین است جای ابهام دارد وشایسته سالاری را مخدوش می کند.ونهادها وسازمانهائی که در امور مددکاری فعالیت می نمایند باید بدانند که نزد خود وخدای خود در مورد اشتباهات افراد به اصطلاح مددکاران تجربی مسولند تصمیمات ونتایج عملکرد آنها مستقیما مسولیتش بر عهده مسولین این نهادها وسازمانها ست .والسلام