حس بسیار بدی داشت، با جثه نحیف و لاغرش دستش را از چادر مادر رها کرد و تا پاهایش جان داشت یک سره دوید.
هر لحظه فریادهای مادرش که در لابه لای جمعیت صدایش می کرد، کمتر به گوشش می رسید، نمی دانست که باید تا کجا از این زندگی و سایه شومی که همچون بختکی سیاه بر...